به نام آن کسی که بذ ر محبت را در دلها پاشید
لیستی در دست داشتم و درمیان روستایی نزدیک خلیل آباد مشغول به گرد آوری اطلاعات بودم تعدادی از آنها که کم سواد بودند را به عنوان شاگرد به بنده واگذار نمودند و کلاس ها آغاز شد و من هر روز 20 دقیقه قبل از کلاسم در مسیر شاگردانی را که از مدرسه دور بودند را نیز سوار می کردم و همگی با هم به مدرسه می رفتیم. یکی از شاگردان که از آمدن به کلاس خود داری می کرد هر روز موقع رفت و برگشت به کلاس جلوی کوچه خود می آمد و ما را با حسرت نگاه می کرد و من هر چه از او خواهش می کردم که با ما همراه شود ولی او قبول نمی کرد و علت های بی پایه و دروغ نیزمی گفت و حتی وقتی به گوشی او زنگ می زدم فرزندانش به دروغ می گفتند که در خانه نیست. وقتی یک بار به طور تصادفی به در خانه آنها رفتم دیدم با مادر شوهر خود دعوا می کند و عروسش نیز گریه می کرد وقتی علت آن را پرسیدم گفت مادر شوهرم میگوید اگر تو به مدرسه بروی من هم باید بیایم و از آنجا که سن او بالا بود قبولش کمی سخت بود بنا براین تقاضای او را پذیرفتم و هر دو با یک دیگر به کلاس می آمدند. هر جلسه اگر سوالی و یا مطلبی به عروسش میگفتم و یا چیزی مثل مداد، پاکن و دفتر ... را می دادم و به او نمی دادم ناراحت می شد و جلسه دیگر عروسش اجازه آمدن به کلاس را نداشت و من مجبور بودم تا آخرین جلسه بین آنها هیچ تفاوتی نیز نگذارم و بعد از اینکه چند وقت این دو با هم می آمدند و به واسطه یاد گیری تمرین های مشترکی به آنها می دادم که به این بهانه با یکدیگر ارتباط داشتند و رابطه انها روز به روز بهتر شد و الان بعد از گذشت چند ماه که جویای حال آنها شدم می گویند گذشته را جبران کردند و دیگر زندگی را بر خود و همسرانشان تلخ نمی کنند.
نی قصه آن شمع چگل بتوان گفت نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غمدر دل تنگ من از آنیست که نیست یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
آموزشگر: فاطمه شوکتی کندری – آموزشگر دوره انتقال شهرستان خلیل آباد
نظرات شما عزیزان: